کلوچه
خدای خوب من کاش نمی فهمیدیم و کاش می فهمیدیم،نمی فهمیدیم آنطور که دلمان می خواهد و می فهمیدیم آنطور که هست

پنج شنبه 12 ارديبهشت 1392
نویسنده : محمد دهدار
بازدید : 489

کلوچه

زن جوانی بسته‌ای کلوچه و کتابی خرید و روی نیمکتی در قسمت ویژه فرودگاه نشست که استراحت و مطالعه کند تا نوبت پروازش برسد .
در کنار او مردی نیز نشسته بود که مشغول خواندن مجله بود.
وقتی او اولین کلوچه‌اش را برداشت، مرد نیز یک کلوچه برداشت.
در این هنگام احساس خشمی به زن دست داد، اما هیچ نگفت فقط با خود فکر کرد: عجب رویی داره!
هر بار که او کلوچه‌ای برداشت مرد نیز کلوچه ای برمیداشت. این عمل او را عصبانی تر می کرد، اما از خود واکنشی نشان نداد.
وقتی که فقط یک کلوچه باقی مانده بود، با خود فکر کرد: “حالا این مردک چه خواهد کرد؟
مرد آخرین کلوچه را نصف کرد و نصف آن را برای او گذاشت!…
زن دیگر نتوانست تحمل کند، کیف و کتابش را برداشت و با عصبانیت به سمت سالن رفت.
وقتی که در صندلی هواپیما قرار گرفت، در کیفش را باز کرد تا عینکش را بردارد، که در نهایت تعجب دید بسته کلوچه‌اش، دست نخورده مانده .
تازه یادش آمد که اصلا بسته کلوچه‌اش را از کیفش درنیاورده بود


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







:: موضوعات مرتبط: داستانک، ،
:: برچسب‌ها: "داستانک, جمله کوتاه, دانشجو, دانشگاه, امتحان",



تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان کلبه اندیشه و احساس و آدرس mohammad.dh.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.